پارادوکس تنشزدایی از پیش طراحیشده: رمزگشایی گامبیت تئاتری ایران، آمریکا و رژیم صهیونیستی
این یادداشت به بررسی یک معمای راهبردی در خاورمیانه میپردازد: چرا ایالات متحده و رژیم صهیونیستی، با آگاهی از توان بازدارندگی ایران و پیامدهای سنگین یک جنگ گسترده، تنشی را آغاز کردند که در نهایت به آتشبس و عقبنشینی کنترلشده منجر شد؟ استدلال اصلی این است که مدلهای سنتی بازدارندگی نمیتوانند این پدیده را به طور کامل توضیح دهند. این رویداد را باید به عنوان یک «گامبیت تئاتری» در نظر گرفت؛ یک نمایش قدرت چند لایه با هدف بازتنظیم موازنه قدرت، سنجش واکنشها و ارسال پیامهای پیچیده به مخاطبان داخلی، منطقهای و جهانی. تحلیلهای رایج، عقبنشینی آمریکا و رژیم صهیونیستی را ناشی از قدرت بازدارندگی ایران، ترس از گسترش جنگ و هزینههای غیرقابل پیشبینی آن میدانند. این عوامل اگرچه درست هستند، اما پرسش اصلی را بیپاسخ میگذارند: چرا بازیگرانی عقلانی، تنشی را آغاز کردند که از قبل میدانستند نمیتوانند آن را به پیروزی کلاسیک برسانند؟ این استدلال مطرح میشود که هدف از این تنش، پیروزی نظامی نبود، بلکه یک «عملیات ارتباطی راهبردی» در پوشش درگیری نظامی بود. برای درک این پدیده، باید رویکردی فراتر از بازدارندگی سنتی را اتخاذ کنیم و آن را به مثابه یک نمایش تئاتری سیاسی تحلیل کنیم.
این بحران را میتوان همچون یک نمایش سیاسی به کارگردانی برتولت برشت تصور کرد؛ نمایشی که در آن کنشها نه تنها برای تأثیرگذاری بر حریف، بلکه برای آموزش و تأثیرگذاری بر «مخاطبان» مختلف طراحی شدهاند. این نمایش به سه پرده اصلی تقسیم میشد. در پرده اول، آمریکا و رژیم صهیونیستی با استقرار تجهیزات نظامی و تهدیدات تند، تلاش کردند تا اراده و عزم خود را به نمایش بگذارند. در مقابل، ایران نیز توانمندیهای موشکی و پهپادی خود را به رخ کشید. مخاطبان این نمایش، هم افکار عمومی داخلی بودند (که رهبران به آنها نشان میدادند در دفاع از منافع ملی قاطع هستند)، هم متحدان و رقبای منطقهای (مانند عربستان، امارات و ترکیه که میخواستند رهبری منطقهای به آنها اثبات شود)، و هم قدرتهای بزرگ جهانی (مانند چین و روسیه که به آنها یادآوری میشد آمریکا همچنان بازیگر اصلی در خاورمیانه است). پرده دوم، شامل حملات محدود و هدفمند (اغلب با اطلاع قبلی) بود که آستانه جنگ تمامعیار را لمس میکرد، اما از آن عبور نمیکرد. هدف پنهان از این تبادل، یک «آزمایش میدانی» بود؛ جایی که طرفین سرعت و دقت واکنش یکدیگر، انسجام محور مقاومت، واکنش بازارهای جهانی و سطح تحمل درد طرف مقابل را کالیبره میکردند. این مرحله فرصتی برای «یادگیری در حین عمل» فراهم میکرد و دادههای نظری اتاقهای فکر را با واقعیتهای میدانی جایگزین میکرد. در پرده سوم، پس از ارسال پیامها و سنجش واکنشها، طرفین از طریق کانالهای دیپلماتیک (عمان، قطر، سوئیس) به سمت آتشبس حرکت کردند. هر طرف ادعا میکرد به اهداف خود دست یافته و بازدارندگی را احیا کرده است، در حالی که خواهان جنگ نیست. ادامه تنش در این مرحله بازدهی نزولی داشت و ریسک خارج شدن بازی از کنترل، بر مزایای آن غلبه میکرد. هدف اصلی – بازتعریف قواعد بازی – در این مرحله محقق شده بود.
این «گامبیت تئاتری» یک پدیده جدید نیست، بلکه الگویی تثبیتشده در سیاست بینالملل مدرن است. بحران موشکی کوبا (۱۹۶۲)، بحران کره شمالی (۲۰۱۷) و حملات محدود به سوریه (۲۰۱۷-۲۰۱۸) نمونههای دیگری از این الگو هستند. این موارد نشان میدهند که قدرتهای بزرگ، در مواجهه با کشورهایی که توانایی «بازدارندگی نامتقارن» دارند، از جنگ مستقیم پرهیز کرده و به نمایشهای قدرت کنترلشده روی میآورند. به عبارت دیگر، عقبنشینی آمریکا و رژیم صهیونیستی نشاندهنده ضعف یا ترس نبود، بلکه نتیجه یک استراتژی پیچیده برای مدیریت بحران با حداقل هزینه بود. این رویداد تأیید میکند که در قرن بیست و یکم، جنگ اطلاعاتی، عملیات روانی و مدیریت ادراک، به اندازه قدرت آتش اهمیت دارند. پیامدهای راهبردی این تحول عبارتند از: پایان دکترین شوک و بهت (دوران حملات غافلگیرکننده و پیروزیهای سریع نظامی علیه دولتهای مستقر با توان بازدارندگی به سر آمده است)، اهمیت فزاینده دیپلماسی پشت پرده (نقش بازیگران میانجی مانند قطر و عمان در مدیریت تنشها حیاتیتر از همیشه است)، درک جنگ به عنوان ادامه تئاتر (در تحلیل بحرانهای آینده، باید تمرکز را از توانایی نظامی به نیت سیاسی و مخاطب پیام منتقل کرد) و تابآوری داخلی به عنوان متغیر تعیینکننده (توانایی مدیریت فشارهای اقتصادی و اجتماعی ناشی از این نمایشهای پرهزینه، عامل کلیدی در موفقیت بلندمدت خواهد بود). در نهایت، آنچه شاهد بودیم نه یک فیلم تخیلی، بلکه اجرای دقیق یک سناریوی واقعگرایانه در عرصه سیاست جهانی بود؛ سناریویی که در آن، حفظ ظاهر قدرت، مهمتر از به کارگیری واقعی آن است.
✍ دکتر رضا عیسینیا